معنی بلوط به لغت دری

حل جدول

عربی به فارسی

بلوط

میوه ء تیره ء درختان بلوط (مازو) , بلوط , چوب بلوط

فارسی به عربی

بلوط

بلوط، کستناءه

تعبیر خواب

بلوط

دیدن بلوط در خواب، روزی حلال است، به قدر خورده بود. اگر بیند درخانه وی انبانهای بلوط بود، دلیل که مال و نعمت بسیار او را در آن سال حاصل شود، چون داند که آن بلوط ملک وی است. اگر بلوط در خانه دیگران بود، دلیل که مردمان پیش او امانت ها نهند. - محمد بن سیرین

دیدن بلوط در خواب بر سه وجه باشد. اول: روزی حلال، دوم: منفعت، سوم: معیشت نیکو. - امام جعفر صادق علیه السلام

لغت نامه دهخدا

بلوط

بلوط. [ب َل ْ لو] (ع اِ) دندانه ٔ کلید. (منتهی الارب). || گویند انقطع بلوطی، یعنی منقطع شد حرکت من یا شکسته شد دل من یا پشت من. (منتهی الارب) (ذیل اقرب الموارد از قاموس). || درخت بلوط. واحد آن بلوطه. رجوع به بَلوط شود.

بلوط. [ب َ / ب َل ْ لو] (اِ) درختی است که از پوست آن پوست پیرایند و عربان در قدیم ایام به میوه ٔ آن غذا می کردند. (منتهی الارب). درختی است بزرگ که با پوست آن دباغت کنند و میوه ٔ آن را بخورند. (از اقرب الموارد). نام میوه ایست مغزدار که آن را آس کرده، نان هم پزند. (شرفنامه ٔ منیری). درختی است که تخم آن را جفت بلوط گویند که به هندی سیتاسپیار می نامند. (از غیاث). درخت کوهی است و در اشجار مانند خرگوش بود در حیوانات و زغن در طیور. سالی بلوط ثمر دهد و سالی ندهد. (نزهه القلوب). گویند که غذائیت در بلوط بیشتر است از میوه های دیگر تا آنکه گفته اند نزدیک است به جو و گندم و امثال آن. و چنین گویند که درخت بلوط را به زبان رومی بلاتن خوانند. (از تذکره ٔ داود ضریر انطاکی). به لغت طبرستانی درامازی می نامند و به فارسی بالوط گویند. قسمی از آن دراز و قسمی مستدیر می باشد. و مستدیر را بهش نامند و او از قسم مستطیل لذیذتر و درخت اوشبیه به درخت فندق، و آن شاه بلوط است و مأکول اهل بلاد. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن). به ترکی اسفنج است. (مخزن الادویه). میوه ٔ درختی جنگلی و قشنگ، و در لرستان و کردستان فراوان و در سالهای سختی و قحطی لرها و کردها از آن تغذیه می کنند. چوب این درخت سخت و صلب و متکاثف و بدون فساد و مدتی در آب محفوظ می ماند و از این جهت است که کشتیها را با آن می سازند و بهترین چوبهایی است که در سوزاندن در بخاری و گرم کردن اتاقها بکار میرود و پوست این درخت را در دباغت و پیراستن پوستها استعمال می نمایند و میوه ٔ آن که بلوط باشد در تغذیه ٔ خوک و بوقلمون معمول مردم فرنگ است. (ناظم الاطباء). در ایران پنج گونه از این درخت وجود دارد: بلندمازو، مازو، کرمازو، اوری و بلوط رسمی. و محصولات این درخت غیر از میوه، مازو (مازوج)، برارمازو (برامازی)، قُلقاف (گلواه، گلگاو)، زشکه (کِرِه، زِچَک) گزانگبین، خرنوک، مازوروسکا است. (یادداشت مرحوم دهخدا). درختی است از تیره ٔ بلوطها که سردسته ٔ گیاهان تیره ٔ نخود را تشکیل میدهد. این درخت دارای دو نوع گل است که معمولاً در انتهای شاخه ها قرار میگیرند. گلهای نر بصورت سنبله های دراز و گلهای ماده معمولاً بصورت دسته های سه تایی در بغل برگها قرار میگیرند. میوه ٔ این گیاه بصورت فندقه ٔ بیضوی شکل کشیده است که پیاله ای تانیمه ٔ آن را فراگرفته. چوب آن بسیار محکم است. توضیح این که در لرستان این درخت را مازو و در کردستان برو گویند. از این درخت غیر از میوه اش محصولات دیگری که اکثر ترکیبات مختلف تانن را دارند حاصل میگردد که به اسامی محلی در ایران خوانده میشود و آنها عبارتنداز: مازو (مازوج که تحت اثر گزش حشره ٔ خاص تولید میشود)، برار مازو (برار مازوی)، قلقات (گلگاو، گلوان)، زشکه (کره ٔ سچک)، خرنوک، مازوروسکا، گزانگبین (این گزانگبین غیر از گزانگبین مستخرج از گیاه گز است). (فرهنگ فارسی معین). سندیان. قونج مازو. برو. بلو.


دری

دری. [دُرْ ری ی] (ع ص نسبی) منسوب به دُرّ. رجوع به در شود. || درخشان چون در:
کنم گنجی از سفته ٔ طبع پر
چو پیروزه پیروز و دری چو در.
نظامی.
|| (اِ) درخشندگی و روشنی و تلألؤ و تابندگی، گویند: دری السیف، یعنی درخشندگی شمشیر و روشنی آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- کوکب دری، ستاره ٔ روشن و درخشان. (منتهی الارب). ستاره ٔ ثاقب و درخشان، و آن تشبیه به دُرّ است در صفات و حسن و سفیدی. (از اقرب الموارد). ستاره ٔ بزرگ و روشن. (مهذب الاسماء). دوره کننده ٔ تاریکی و روشن مانند در و مروارید وستاره ٔ رخشان بزرگ، منسوب به در بجهت روشنی و تلالؤآن. (از دهار). ناگاه برآینده و سخت تابان و روشن. (یادداشت مرحوم دهخدا). منسوب به دُرّ و به قولی کوکب دری همین منسوب در باشد. واحد دراری و آن کواکب سخت روشن باشند از متحیره و ثوابت. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج، دَراری. (منتهی الارب) (دهار): المصباح فی زجاجه، الزجاجه کأنها کوکب دری یوقد من شجره مبارکه زیتونه. (قرآن 35/24)، چراغ در آبگینه ای است و آن آبگینه گویی ستاره ای است درخشان که از درخت زیتون مبارکی برافروخته می شود.
گر سنگ ده آسیا فروافتد
در پیش رخش ز کوکب دری.
منوچهری.
از آسمان خاطر و بحر ضمیر من
در دری و کوکب دری نثار تست.
خاقانی.
این ستاره ٔ دری و دردری
بر همام بحرسان خواهم فشاند.
خاقانی.
کوکب دری است یا در دری کز هر دری
دست و کلکش گاه توقیع از بنان افشانده اند.
خاقانی.
این در دری باﷲ از کوکب دری به
کز دست عطارد زه گفتار چنین خوشتر.
خاقانی.

دری. [دَ] (ص نسبی) منسوب به دره ٔ کوه چون کبک دری. (یادداشت مرحوم دهخدا). || کبک. کبک دری:
پری دیدار حوری نارون قد
دری رفتار حوری یاسمن خد.
سوزنی (از جهانگیری).
- کبک دری، نام نوعی از کبک باشد. و در وجه آن بعضی گفته اند که منسوب به دره ٔ کوه باشد و گروهی مرقوم کرده اند که بسبب خوشخوانی دری گویند. (از جهانگیری). نوعی علی حده است از کبک که به جثه از دیگر کبکان کلان تر و به رنگ بهتر باشد و چون این نوع کبک در دره ٔ کوه بسیار یافته می شود آن را دری می خوانند. (از غیاث). کبکهائی که در میان دره ٔ کوه پرورش می یابند و بسیار بزرگ، به قدر خروسی می شوند. (از آنندراج) (از انجمن آرا). مرحوم دهخدا در یادداشتی باعلامت شک و تردید نوشته است: کبک دری آیا منسوب به دربار شاهان است چنانکه فرانسویها نیز آن را کبک شاهانه گویند:
تذروان و طاوس و کبک دری
بیابی چو بر کوهها بگذری.
فردوسی.
از لاله همی لعل کند کبک دری پر
وز سبزه همی سبز کند زاغ سیه بال.
فرخی.
مجلس تو ز نکورویان چون باغ بهار
پر تذروان خرامنده و کبکان دری.
فرخی.
تازان چون کبک دری در کمر
یازان چون سرو سهی درچمن.
فرخی.
از قهقهه ٔ قنینه که می زو فروکنی
کبک دری بخندد شبگیر تا ضحی.
منوچهری.
همی رفت جم پیش آن سعتری
چمان بر چمن همچو کبک دری.
اسدی.
چو کبک دری بازمرغ است لیکن
خطر نیست با باز کبک دری را.
ناصرخسرو.
شد کبک دری ز قهقهه سست
کاین پیشه ٔ من نه پیشه ٔ تست.
نظامی.
چندانکه چو باز می پریدم
از کبک دری نشان ندیدم.
نظامی.
روان گشته به نقلان کبابی
گهی کبک دری گه مرغ آبی.
نظامی.
منزل تو دستگه سنجری
طعمه ٔ تو سینه ٔ کبک دری.
نظامی.
نای قمری به ناله ٔ سحری
خنده برده ز کام کبک دری.
نظامی.
خجل روئی ز رویش مشتری را
چنان کز رفتنش کبک دری را.
نظامی.
دیگر نظر نکنم بالای سرو چمن
دیگر صفت نکنم رفتار کبک دری.
سعدی.
- || نام نوایی است از موسیقی. (آنندراج):
ساعتی سیوار تیر و ساعتی کبک دری
ساعتی سرو ستاه و ساعتی با روزنه.
منوچهری.
و رجوع به کبک دری در ردیف خود شود.

دری. [دَ] (ص نسبی) منسوب به در به معنی باب. || منسوب به در پادشاه یعنی دربار. درباری. (یادداشت مرحوم دهخدا).

فرهنگ عمید

بلوط

درختی جنگلی با چوبی سخت و میوه‌ای بیضی‌شکل که مصرف خوراکی دارد،
میوۀ این درخت،
* بلوط دریایی: (زیست‌شناسی) = توتیا


دری

مربوط به دره: کبک دری،

زبان فارسی که بعد از زبان پهلوی متداول گردیده و با اندک تغییری به‌صورت زبان فارسی کنونی درآمده و پس از اسلام زبان رسمی و ادبی مردم ایران شده است: نظامی که نظم دری کار اوست / دری نظم کردن سزاوار اوست (نظامی۵: ۷۶۵)،

فرهنگ معین

دری

(~.) (ص نسب.) منسوب به دره (کوه): کبک دری.

خواص گیاهان دارویی

بلوط

بواسیر را برطرف می کند میوه بلوط از قدیم الایام مورد مصرف بوده و از آن به عنوان غذا استفاده می کرده اند. حتی اگر آنرا خشک و در کرده و با در گندم مخلوط می کنند و از آن نان تهیه می نمایند اسهال ساده و اسهال خونی را رفع می کند درد معده و گاز معده را برطرف می کند برای رفع کم خونی موثر است برای معالجه اسهال اطفال، ‌در بلوط را با کاکائو مخلوط کرده و دم کرده آنرا به اطفال می دهند برای تقویت عمومی بدن موثر است.

معادل ابجد

بلوط به لغت دری

1698

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری